پایگاه خبری تحلیلی عصردنا (Asrdena.ir): صداي خنده
بلند و سرشار از شادي يك جوان خوشبخت، نگاه عابران پياده رو یک خیابان خیس
را به سوي خود فرا می خواند. اين جوان خطاط، سالهاست كه بیکار و دلتنگ و
سرگردان است، اما تحت هيچ شرايطي خسته و نااميد نمي شود؛ او به خودش قول
داده است كه هرگز از پا ننشيند و تا آخر عمر تلاش کند تا شايد روزي به
ميمنت و مباركي داماد شود و به زندگي اش سر و ساماني بدهد!
جوان
خطاط لاغر اندام و استخوانی ما، هنوز خط اصلي زندگي را نيافته و در جست و
جوي كار، كف پاهايش خط خطي شده است، اما از فرط خوشبختي، همچنان با شادی و به شدت می خندد!...
****
جوان،
با دنيايي از آرزو و اميد، سلانه سلانه از پياده رو يك خيابان شلوغ درحال
عبور است كه ناگهان دستي از مغازه ميوه فروشي بيرون مي آيد و شانه باريك
ولاغرش را مي گيرد و او را به داخل مي كشاند:" بنويس اي استاد خوشنويس؛
جوري بنويس كه خوشم بياد!"
جوان، درحالي كه روي صندلي نشسته و قلم و دوات و كاغذ با خود دارد، به آرامی لبخند می زند:" چي بنويسم اي استاد ميوه فروش؟!!"
مرد
ميوه فروش به يك سبد ليموترش تیره و پلاسيده درگوشه مغازه اشاره مي كند و
جوان، قلم سياه بركاغذ سفيد و بیگناه مي كشد که:" ليمو ترش اعلا، كيلويي سه
هزار تومان!"
ميوه فروش، اخم مي كند:" فقط سه هزار؟!... اي بابا؛ اينو باش!... انگار خیلی از مرحله پرتی جوون!"
اين
بار بركاغذ، رقم"چهار هزار" تومان شكل مي گيرد و ميوه فروش چشم غره می
رود:" اي بميري، مُردني؛ نکنه می خوای منو ورشکست کنی!... مثل این که تنت
می خاره ها!"
- نه والا!
- پس برو بالا!
- چشم!
- چشمت بی بلا!
و اما برای سومین بار، جوان خطاط قیمت را بالاتر می برد و با خط خوش می نویسد:"... پنج هزارتومان!"
ميوه
فروش تهدیدکنان ازجا بلند مي شود:" گفتم برو بالا! چرا نمی فهمی؟! شايد مي
خواي اين دماغ استخووني و راه نفس تو بگيرم و خلاص؛ فاتحه!"
- نه استاد، تورو خدا رحم کن!
- پس برو بالا؛ خیلی بالا وگرنه اين قدر مي زنمت تا جونت درآد!
و سنگ سنگین ترازو را بالای سر می برد:"ميري بالا يا...؟!"
جوان
قلباً دلش نمی خواهد قيمت را بالا ببرد؛ او خود مدت ها است مزه ليمو ترش
را نچشیده و... اما وحشت از نگاه خشمگين ميوه فروش و سنگ خطرناك ترازو و
شكستن سرش، باعث مي شود كه زیرچشمی به مرد نگاه کند و به ناچار بنویسد:"
ليمو ترش اعلا، كيلويي شش هزارتومان!"
چهره
برافروخته و نعره وحشتناك ميوه فروش، نزدیک است قلب جوان را ازکار بیندازد
و چشمهایش را از کاسه درآورد:" شش هزار؟!!... نخير، مثل اين كه بايد با
اين سنگ، سرت رو..."
- نه، صبر كن؛ الان درستش مي كنم!!
و
بلافاصله، عدد" هفت هزار" تومان بر كاغذ نقش مي بندد و مرد ميوه فروش با
خوشحالي و رضايت كامل، دست پرمحبت خود را روي سر جوان مي كشد:" احسنت به
تو! اين درسته! آفرین! چقدرهم قشنگ نوشتي ناقلا!"
جوان
از اين كه توانسته است يك اثر زيبا براي مشتري خلق كند، از فرط خوشحالي در
پوست لاغر خود نمی گنجد و همین طور بالا و پایین می پرد و میوه فروش هم با
مهربانی هر چه تمام تر، یک لیموترش پلاسیده در دست استخوانی او جای می
دهد:
" بفرما؛ اينم دستمزدت اي استاد خوشنويس؛ نوش جونت؛ برو حالش رو ببر!"
و
بلافاصله صداي خنده رضايت بخش و اما چندش آور مرد ميوه فروش، شیشه های
مغازه و همه وجود جوان هنرمند را به لرزه در می آورد و اشک در چشم هاي او
لانه می کند...
****
...
بالاخره بعد از دوندگي هاي بسيار، جوان خطاط با سفارش دوستان و آشنايانش
به عنوان خبرنگار و گزارشگر، آن هم به شكل موقت و آزمايشي در يكي از سايت
هاي معتبر اينترنتي استخدام مي شود و كارخود را آغاز مي كند. او در یک روز
سرد زمستاني و در یکی از خیابان های درندشت اين شهر بزرگ، درجست و جوی یک
سوژه مناسب و خواننده پسند، مردی را شکار می کندکه لباسی شيك و مرتب به تن و
حرف های تازه و جالبی بر زبان دارد!
گزارشگرجوان
ما، پس از معرفی خود، می گوید که قصد دارد درخصوص چگونگی حل مشکلات مختلف و
فراوان مردم، از او چند سوال اساسی و چالشی بپرسد، اما مرد كه مديرعامل يك
سازمان بزرگ است، با حرف هاي عجيب خود، گزارشگر را حیران و مبهوت می
سازد:" لابد از بنده انتظار دارین که به همه سوال هاي شما پاسخ بدم؟!"
- بله؛ من در خصوص راه حل مشكلات پرسنل زیر مجموعه تون، چند سوال دارم!
- لابد پاسخ هر سوال تون، چند ثانيه وقت و زمان می بره!
- بله، طبیعیه!
- و باز لابد بنده بايد برای هر پاسخ، کلی انرژی و نیرو مصرف کنم!
- دقيقا!
- و برای آخرین بار، لابد شما هم سرتون توی حساب و کتاب نیست؛ هست؟!
گزارشگركه پاک گیج شده و متوجه حرف ها و منظور مرد نیست، نوك دماغش را مي خاراند:" کدوم حساب، کدوم كتاب؟!"
- حساب و کتاب وقت و انرژي گرانبها و ارزشمند بنده كه نبايد بيهوده و رايگان تلف بشه و..."
- يعني چي؟!!
-
يعني بنده درخصوص چگونگی حل مشکلات پرسنل زحمتكش، درصورتي به سوال هاي شما
پاسخ می دم کـه براي هرپاسخ، حق و حقوق کافی دریافت کنم!"
گزارشگر، گیج تر ازگذشته، پس کله اش را می خاراند و آب دماغش را بالا می کشد:"منظورتون چیه آقا؟!"
-
منظورم اینه که برای نظرات و ديدگاه هاي تازه، تخصصی، اثرگذار و کاملا
كارشناسانه بنده درخصوص حل مشکلات لاینحل مردم و پرسنل، باید هزینه کرد
آقاجون؛ درست نمی گم؟!
- کاملا درسته، اما...
- اگه درسته، دیگه اما نداره!
گزارشگر سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد، اما نمی تواند:" دارین شوخی می کنین بابا!"
- امیدوارم درپایان این گزارش تون، همین جوری بخندین و لذت ببرین آقا!
- مثل این که شما شخصیت جالبی دارین ها!
مرد،
ماشین حساب کوچکی ازجیب بیرون می آورد و شروع به حساب و کتاب می
کند:"دقیقا همین طوره؛ شخصيت بنده جالب تر می شه اگه بدونین که تا همین
لحظه، هزینه و حساب شما شده پنجاه و دو هزار و هفتصد و بيست و دو تومن و
پنج ریال تمام! حالا لطفا هرچه سریع تر، دستمزد بنده رو مرحمت کنین تا برم
پی کارم!"
- چه خبره آقا؛ این مبلغی که از من طلب می کنین خیلی زیاد و دور از انصافه؛ شما چقدرحريص و زياده طلب هستين!
مرد
با قاطعیت تمام به چشم های جوان خیره می شود:" نخیرآقا؛ اتفاقا بنده به
شدت با حرص و زياده طلبي مخالفم و الان فقط حقم رو از شما طلب مي كنم؛
مفهومه یا بازم بگم؟!
- مفهومه، اما... شما... خیلی بي رحم... لطفا كمي مهربون...
-
مطمئن باشین که بنده به وقتش خيلي هم دلسوز و مهربونم و... خب، بگذريم!
حالا وقت اين حرفا نيست؛ یادتون باشه هرلحظه که بگذره، به مبلغ مورد نظر
اضافه می شه!
- یعنی چی؟!
-
یعنی همین حالا هزينه تون رسیده به هشتاد و هشت هزار تومن خالص! بهتره
زودتر سوال های اساسی و چالشی تون رو مطرح کنین، چون ممكنه صورتحساب تون
این قدر بالا بره که صاحب امتياز و مدیرمسوول و سردبير و دبیر سرویس و در
نتیجه همه عوامل سايت اينترنتي تون ورشکست و بيچاره بشن و... واه! چی شد
آقای گزارشگر؟! چرا رنگ و روت پریده و دست و پات می لرزه؟!... صبرکن ببینم؛
كجا فرار می کنی؟!... مگه می ذارم حق منو بخوری؟! با این کارهای شما، سايت
هاي اينترنتي و فضاي مجازي دركشور ما هرگز پیشرفت نمی کنه و مشکلات ریز و
درشت مردم و پرسنل زحمتكش، حل نمی شه!... ای وای، وقت و انرژی ارزشمند بنده
از بین رفت و بازهم مشکلات مردم، لاینحل موند!!... آهای مردم! بگیرینش؛
نذارین دربره كه بدهی و حسابش از صد هزارتومن هم بالا زده!... آهای! یکی
اون گزارشگر فراری رو بگيره تا من حق و حقوقم رو از...
****
درست
است كه آقاي مديرعامل بالاخره يقه گزارشگر جوان را چسبيد و حق و حقوق خود
را از حلقومش بيرون كشيد، اما از آن جايي كه بسيار دلسوز و مهربان و اهل
حساب و كتاب بود، دلش به حال و روز جوان سوخت و به او گفت كه مي تواند
درسازمان بزرگ تحت نظرش استخدام و مشغول به كار شده و زندگي تازه ای را
آغاز کند...
...
مدتي بعد از استخدام، جوان خطاط گذشته و كارمند خوشبخت امروز، به فكر
ازدواج و تشكيل خانواده مي افتد و بلافاصله با چهره اي بشاش و پر انرژی،
خودش را به دفتر مديرعامل می رساند كه:
" سلام خانم منشی! اومدم خدمت تون تا آقاي مدير عامل عزیز، با يه امضاي جانانه، خيلي سريع با تقاضاي وام بنده موافقت بفرماين!"
به ناگهان خنده منشی در سرتاسر اتاق می پیچد:" نه بابا؛ به همين سادگي؟!"
-
بله همكارمحترم! مگه آقاي مدير چند روز پيش درمقابل خبرنگاران و شبكه هاي
تلويزيوني و خبرگزاري هاي كشور، اعلام نكردن كه: ما به مشكلات و تقاضاهاي
كارمندان عزيز اداره، به فوريت رسيدگي مي كنيم تا خيلي سريع و به آسوني..."
- امیدوارم همین طور باشه که شما می گین! ما که بخیل نیستیم!
- بهتون قول می دم اگه کارم جور بشه، شمارو به مجلس عروسیم دعوت کنم و...
- لطفا هرچه سریع ترتشريف ببرين داخل اتاق!
جوان،
با نگاه مطمئن و اميدوار، به خانم منشی لبخند می زند و خوشحال و خندان
وارد اتاق مديرعامل مي شود... دقایقی بعد، او درحالی که ذوق زده شده، از
اتاق بیرون می آید و خودش را به منشي مي رساند:" موفق شدم خانم؛ موفق!"
- جدی می فرمایین؟!
-
بله؛ آقاي مدير بعد از این که یه چای با لیموترش تازه و خوشمزه بهم تعارف
کردن، با مهربوني تموم، فرمودن كه شما خانم محترم هرچه سريع تر...
- راهنمايي تون كنم تا به آسوني، راه خروجي رو پیدا کنین؛ درست می گم؟!
- دقيقا همين طوره؛ بنده از اين بابت، بسيار سپاسگزارم!
- لطفا بفرمايين از ايـن طرف!... خب، اينم راه خروجي!... شما ديگه تقـاضاي دريـافت وام ندارين همكارگرامي؟!
-
نخيرخانم محترم، وام چيه؟! همين كه آقاي مدير امر فرمودن شما به فوريت
بنده رو راهنمايي كنين تا خيلي سريع و به آسوني راه خروجي رو پيدا كنم،
بسيار ممنون و خشنودم و ديگه عرضي ندارم!!...
قبل
از خروج جوان از دفتر، زنگ تلفن روی میز به صدا در می آید و منشی گوشی را
بر می دارد:" بله جناب مدیرعامل!... امرتون؟.. بله... بله... چشم!... همین
الان؟..."
و
با انگشت به جوان اشاره می کند که بيرون نرود و همچنان در آستانه در منتظر
بماند... او لحظاتی بعد و پس از قطع تلفن، به جوان نگاه می کند و لبخند می
زند:"همکار محترم! آقای مدیر عامل دستور دادن که شما هر چه سریع تر تشریف
ببرین حسابداری!"
- برای دریافت وام ازدواج؟"
- نخیر؛ برای تسویه حساب و اخراج!
- اخراج چرا؟!!
- مگه نمی دونین که ایشون به شدت با زياده طلبي پرسنل مخالف هستن؟! شما برای مراسم ازدواج تون درخواست وام سنگیني كردين كه...
- یک میلیون تومن سنگینه؟!!
-
بله آقا؛ خجالت بكشين و كمي انصاف داشته باشين؛ اين حرص و طمع شما اصلا
درست نيست؛ هر چیزی حساب و کتاب داره و خونه خاله نیس که... حالا اتاق
حسابداری رو بلدین یا راهنمایی تون کنم تا خيلي سريع و به آسوني...
****
صداي
خنده بلند و سرشار از شادي يك جوان خوشبخت، نگاه عابران پياده رو یک
خیابان خیس را به سوي خود فرا می خواند. اين جوان خطاط، سالهاست كه بیکار و
دلتنگ و سرگردان است، اما تحت هيچ شرايطي خسته و نااميد نمي شود؛ او به
خودش قول داده است كه هرگز از پا ننشيند و تا آخر عمر تلاش کند تا شايد
روزي به ميمنت و مباركي داماد شود و به زندگي اش سر و ساماني بدهد!
جوان
خطاط لاغر اندام و استخوانی ما، هنوز خط اصلي زندگي را نيافته و در جست و
جوي كار، كف پاهايش خط خطي شده است، اما از فرط خوشبختي، همچنان با شادی و
به شدت می خندد!...