پایگاه خبری تحلیلی عصردنا (Asrdena.ir): آنچه در پی میآید،
قسمت دیگری از تاریخچهی حزب الله است. این سلسله مطالب، ترجمهای است از
ترجمهی عربی کتاب «رزمندگان خدا؛ حزب الله از درون؛ 30 سال نبرد ضد
اسرائیل»، نوشتهی نیکلاس بلانفورد؛ که در عین نوشته شدن توسط یک پژوهشگر
غربی (که بعضا با مواضع حزب زوایای جدی داشته و گاهی در درک عمق ایدئولوژی
اسلامی ناتوان بوده و در برخی موارد نیز تحت تاثیر شایعات ضد مقاومت واقع
شده) مجموعا اطلاعات مفید و ذیقیمتی دربارهی تاریخچهی حزب الله ارائه
میکند. این قسمت را میخوانیم:
راهبرد «نفوذ اطلاعاتی» در بدنهی دشمن
یکی
از عوامل اصلی کسب پیروزی برای حزب الله در میدانهای نبرد در اوایل دههی
نود میلادی (که هنوز هم [به صورت کامل] پرده از آن برداشته نشده) عبارت
بود از موفقیت دستگاه اطلاعاتی مقاومت اسلامی و دستگاههای اطلاعات نظامی
[ارتشهای] لبنان و سوریه در نفوذ [اطلاعاتی] هر چه بیشتر در منطقه
اشغالی.
این شبکهی اطلاعاتی تنها
منحصر نمیشد به ساکنان سوری کمربند مرزی [اشغالی] یا نیروهای شیعهی ارتش
لبنان جنوبی که با حزب الله همدلی داشتند [...] بلکه یک سری افراد غیر
نظامی و افسران مارونی و دُرزی بلندپایهی ارتش لبنان جنوبی که از اهالی
روستاهایی نظیر قلیّا (یعنی منطقهی مرکزی ارتش لبنان جنوبی) بودند و
توانسته بودند در طول سالها همکاری و سرسپردگی، اعتماد ارتش اسرائیل را هم
کسب کنند در بر میگرفت.
[یادآوری میشود که ارتش لبنان جنوبی، گروه شبهنظامی همپیمان اسرائیل در جنوب لبنان بود.]
این
راهبرد، بسیار کارآمد بود، به نحوی که در انتهای دههی نود میلادی، در
تمامی سطوح ارتش لبنان جنوبی نیروهای نفوذی وجود داشتند، تا حدی که ارتش
اسرائیل دیگر نمیتوانست به این همپیمانان لبنانیاش اعتماد داشته باشد.
داستان «حسن»، از نیروهای همکار مقاومت در داخل منطقهی اشغالی
حسن،
یکی از فعالترین نیروهای حزب الله در بخش غربی کمربند مرزی اشغالی در
دههی نود میلادی بود. او شخصی بود قد بلند، قوی هیکل، با چهرهای لاغر و
کشیده، و دو گونهی فرورفته و ریشه سیاه پرپشت. او عضو یکی از خاندانهای
معروف در یک روستای شیعه در بخش غربی کمربند مرزی اشغالی هم بود.
او
کار خود را از روستایش آغاز کرد. حسن، از تحرکات ارتش اسرائیل و ارتش
لبنان جنوبی در بخش غربی اطلاعات جمع کرده و با نیروهای مقاومت که به
کمربند مرزی نفوذ میکردند، ارتباط میگرفت. خود او میگوید: «شبها، در
محلهای باز با مجاهدین دیدار میکردم و از آنها سلاح و مهمات تحویل
میگرفتم.»
این کمکهای لوجستیک
شامل حجم عظیمی از مواد منفجره برای ساخت بمب [های کنار جادهای] و
موشکهای ضد تانک و بمبهای دستی و مینهای ضد نفر و بمبهای از پیش آماده
برای کار گذاشتن در خودروهای [دشمن] و تفنگهای تهاجمی M-16 و AK-47
میشد.
حسن میگوید «برای جا به جا
کردن همهی سلاحها، به چند سفر در شبهای پیاپی نیاز بود. این سلاحها را
در جاهایی که از پیش آماده کرده بودم مخفی میکردم. وقتی از طرف مقاومت با
من تماس تلفنی گرفته میشد، همهی سلاحها را در ماشین گذاشته و آن را در
پایگاههای مجاهدین تقسیم میکردم.»
حسن
به تنهایی و با مخفیکاری تام و تمام فعالیت میکرد، تا حدی که حتی زنش هم
نمیدانست که او در حزب الله فعال است. حسن به یاد میآورد: «همسرم وقتی
این مسئله را فهمید، خیلی خوشحال و خرسند شد.»
روستای
حسن به عنوان یکی از پایگاههای دائمی طرفدار حزب الله شناخته میشد و
بارها از سوی ارتش لبنان جنوبی مورد مجازاتهای دستهجمعی قرار گرفته بود،
مجازاتهایی از قبیل کوچاندن اهالی و بازرسی منازل و دستگیری و بازپرسی و
کتک زدن.
در جولای 1999، حسن به
ترور رئیس محلی شاخه اطلاعات وابسته به واحد 504 ارتش لبنان جنوبی کمک کرد،
تروری که با کار گذاشتن یک بمب صورت گرفت. [ترور، ناموفق بود] و این افسر،
جان سالم به در برد و تدابیر سختگیرانهای را [برای پیدا کردن عاملین
ترور] در پیش گرفت: جستجوی خانه به خانه و جلوگیری از خروج هیچ کس از
منطقه.
یک شب، عناصر ارتش لبنان
جنوبی برای یافتن حسن به خانه اش رفتند، درب ورودی خانه را شکستند و او را
به زندان الخیام بردند، جاییکه شدیدا شکنجه شد: او را لخت کردند، چند بار
او را در حوضچهی آب فرو کردند. بازجو، پایش را روی سر او میگذاشت و
نمیگذاشت سرش از آب بیرون بیاید. یک سری الکترود [برقی] هم داخل آب
انداختند و او را [دچار برقگرفتگی کردند] و در همانجا نگه داشتند تا بیهوش
شد.
انواع دیگری از شکنجه هم روی
او صورت گرفت: به زبانش و دو لالهی گوشاش و آلت جنسیاش الکترود [برق]
وصل کردند. با سطل، آب داغ و یخ روی او میریختند و او را از مچ دست آویزان
میکردند و پایش را به وسیلهی زنجیر به دو سمت مختلف میکشیدند. مکررا هم
با سیلی به صورتش و لگد به بدن و صورتش میزدند.
بازجوها
اصرار داشتند که لباسهایش و جایی که روی آن میخوابید، با وجود سرمای سخت
زمستان، همیشه مرطوب باشد. مجموعا 52 روز در سلول انفرادی بود. مساحت این
سلولها، تنها 1.2 متر مربع بود.
حسن
در می 2000 بعد از عقبنشینی [اجباری] ارتش اسرائیل [و فتح زندانهای جنوب
به دست مقاومت] آزاد شد. پس از دیدار با سید حسن نصرالله در بیروت به
روستای پدریاش بازگشت و هنوز هم به همکاری با مقاومت ادامه میدهد.
سالهای زیادی از پیوستن مخفیانهاش به حزب الله میگذرد. دیوارهای منزل
کوچکش پر است از تصاویر بزرگ سید حسن نصرالله، و شهدای حزب الله و رزمندگان
مقاومت.
«پستچی»: نمونهای از نفوذیهای داخل ارتش لبنان جنوبی
ارتش
اسرائیل و ارتش لبنان جنوبی با ساکنان شیعهی کمربند مرزی [اشغالی]، و حتی
با آن دسته از شیعیانی که در این گروه شبهنظامی عضو شده بودند، با بی
اعتمادی رفتار میکردند. اما بخش بزرگی از فعالیتهای اطلاعاتی در داخل
کمربند اشغالی را مسیحیانی انجام میدادند که به دلیل دینشان و ارتباطشان
با ارتش لبنان جنوبی، از اعتماد ارتش اسرائیل برخوردار بودند. مثلا یکی از
جاسوسان بخش اطلاعات نظامی ارتش لبنان، یک مارونی بلندپایه بود که در سال
1989 به خدمت در آمده بود. او را در این نوشته، پستچی مینامیم.
پستچی
به یاد میآورد: «فهمیدم که اسرائیلیها بالاخره روزی خواهند رفت.
درحالیکه من کشورم را دوست دارم. تصمیم گرفتن [برای فعالیت اطلاعاتی ضد
اشغالگران] کار سادهای بود.»
در
ابتدا، پستچی اطلاعاتش را از طریق رابطی که در کمربند مرزی زندگی میکرد و
به بیروت مسافرت میکرد، منتقل میکرد. در ادامه، وقتی شبکهی تلفن همراه
در لبنان تاسیس شد، او دیگر مستقیما با مسئولانش در دفاتر اطلاعات نظامی
[ارتش لبنان] در صیدا در تماس بود.
با
اینکه او عضو رسمی ارتش لبنان جنوبی نبود، با تمام فرماندهان بلندپایهی
این گروه شبه نظامی رفاقت داشت [و برای آنان] شخص قابل اعتمادی محسوب
میشد. وقتی پستچی را برای جلسه با فرماندهان ارتش لبنان جنوبی دعوت
میکردند، مسئلهای که خیلی رخ میداد، او با یک شماره [که از پیش تعیین
شده بود] تماس میگرفت و تلفن را روشن نگه میداشت تا نیروها در آن سوی خط
بتوانند صحبتهایش [در آن جلسه] را بشنوند.
پستچی
آرام آرام یک شبکه از نیروهای خود به وجود آورد که در آن هم مسیحی حضور
داشت و هم مسلمان، چه کسانی که عضو ارتش لبنان جنوبی بودند چه نیروهای غیر
نظامی. خود او میگوید: «تقریبا 20 نفر از اعضای ارتش لبنان جنوبی را به
کار گرفتم، مسیحی و مسلمان، از جمله چند افسر بلندپایه. کسانی را انتخاب
میکردم که میتوانستم به آنها اعتماد کنم. مدتی زیر نظرشان میگرفتم و
بعد برآورد میکردم که اگر همکاری با من را نپذیرند، به من خیانت خواهند
کرد؟ [ و مرا لو خواهند داد یا نه].»
مسئله،
نیازمند قدرتی زیاد برای تصمیمگیری صحیح، و اعصابی فولادی برای جذب کردن
افسران ارتش لبنان جنوبی بود. پستچی اگر در محاسبه اشتباه میکرد، آن وقت
خود را در زندان الخیام میدید، یا بدتر از این، با شلیک گلولهای در سرش
کشته و در گودالی انداخته میشد. دنیای آن روز دنیای منحرفی بود، به خاطر
سرسپردگیهای متضاد، و بی اعتمادی به دیگران، و خیانت، و طمع، و ترس و
مرگهای خشن.
«رجا ورد» و لو دادن شبکهی عظیم مزدوران اسرائیل در لبنان
متخصصین
حزب الله [برای عملیات،] بمبهایی که چند هفته [قبل از عملیات] و بعضی
وقتها چند ماه پیش از آن آماده کرده بودند را کار میگذاشتند. و اکثرا این
بمبها به وسیلهی «نیروهای انتخاب شدهای برای فشار دادن دکمهی انفجار»
منفجر میشد، که در داخل منطقهی اشغالی زندگی میکردند و هویتشان حتی برای
دیگر فعالان [مقاومت] که در داخل منطقهی کمربند مرزی زندگی میکردند هم
ناشناخته بود.
در یکی از این
عملیاتهای اطلاعاتی که بیش از دیگر عملیاتها اعجاببرانگیز بود، رجا ورد
هم مشارکت داشت. ورد، یک شخص سرسخت و دُرزی مذهب از اهالی حاصبیا بود که
معاون رئیس دستگاه اطلاعاتی ارتش لبنان جنوبی در بخش شرقی [کمربند اشغالی]
را به عهده داشت.
ورد، پس از آنکه
عاشق دختر جوانی شد که خانوادهاش ارتباط مستحکمی با «حزب قومی اجتماعی
سوری» [از احزاب مخالف اشغالگران] داشتند، قانع شد تا از ارتش لبنان جنوبی
جدا شود.
او در ژوئن 1998 خود را
به یک پست بازرسی ارتش لبنان در شمال منطقهی اشغالی تسلیم کرد. ورد در
چارچوب توافقی که برای محافظت از خود در برابر پیگرد قضایی صورت داد،
دفترچهای که حاوی اسامی دهها تن از مزدورانی که برای دستگاه اطلاعاتی
اسرائیل کار میکردند را تحویل داد.
جدایی
ورد، موجب هیاهوی زیادی شد، وقتی مشخص گردید که این افسر سابق مورد
اطمینان ارتش لبنان جنوبی یکی از بزرگترین شبکههای اطلاعاتی اسرائیل در
لبنان را به فروپاشی کشانده است و در ماه بعد، یک دادگاه لبنانی، 77 تن را
به جرم جاسوسی برای اسرائیل محکوم کرد.
رمزی نهرا و ماموریت ربایش احمد حلاق
اما
هیچ کدام از لبنانیهایی که در [...] منطقهی اشغالی فعالیت میکردند
نتوانستند موفقیت و شهرتی بیشتر از رمزی نهرا کسب کنند. شغل غیر عادی او به
عنوان یک نیروی اطلاعاتی، به حزب الله کمک کرد که یکی از کشندهترین و
شدیدترین ضرباتش به اسرائیل (چه در دوران اشغال چه بعد از آن) را وارد
آورد.
وقتی در سال 2001 [مدتی پس
از عقبنشینی صهیونیستها از لبنان] برای اولین بار با رمزی دیدار کردم،
میدانست که میخواهند او را هدف قرار دهند. پنجرههای منزل مجللش در
روستای ابل السقفی در نزدیکی مرجعیون، محافظهای شیشهای رنگی و ضد گلوله
داشت. کرکرههای فولادیای که با برق باز و بسته میشد هم حفاظی اضافی، در
مقابل قاتلین احتمالی ایجاد میکرد. در تمام بخشهای ساختمان هم
دوربینهایی نصب شده بود تا هر سانتیمتر از منزل رمزی و همچنین ورودیهایی
که در امتداد راه اصلی بیرون منزل بود را پوشش دهد.
رمزی
مردی بود قد کوتاه و لاغر، با موهای تیره که آنها را خیلی مرتب از وسط فرق
باز کرده بود و جای زخمی روی یکی از گونههایش بود که نشانهای محسوب
میشد از گذشتهی سخت او. [...]
در
اتاق پذیرایی کوچک گرم و راحت [منزل]، یک تلویزیون بزرگ قرار داشت که
شبکهی المنار حزب الله را نشان میداد و در تاقچهی بالای تلویزیون هم سه
مانيتور كوچکتر قرار رفته بود که در صفحهی هر کدام از آنها، 4 تصویر سیاه و
سفید با زاویهی wide از دوربینهای مراقبتی بیرون منازل پخش میشد. رمزی
موقعی هم که با من صحبت میکرد، به صورت ناخودآگاه چشمش را به این صفحهها
می انداخت.
یک مسلسل AK-47 همینطور زیر میز افتاده بود، یک تفنگ اتوماتیک 9 میلیمتری هم در کنارهی مبل دستهدار، فرو کرده بودند.
[...]
در اواسط دههی نود میلادی، به آرامش و مسالمتآمیز بودن زندگی رمزی خاتمه
داده شد، در آن روزها او را انتخاب کردند تا یک عملیات ربایش بسیار
شجاعانه را داخل منطقهی اشغالی اجرا کند. و این اولین عملیات از بین
عملیاتهای مخفیانهی متعدد و مهمی بود که رمزی در ادامه انجام داد و با
آنها تبدیل شد به اسطورهای در بین دستگاههای اطلاعاتی لبنان، اسرائیل و
سوریه.
احمد حلاق؛ از نیروی مخالف اسرائیل تا همکار نزدیک صهیونیستها
هدف
آن عملیات ربایش، احمد حلاق بود. احمد حلاق همان کسی بود که در سال 1982
توانسته بود در جریان درگیری شدیدی که در خلده در سمت جنوبی بیروت رخ داد،
بر یک تانک اسرائیل مسلط شود. حلاق، مردی بود بلند قد، با قدرت بدنی حیرت
آور و ریش سیاه پرپشت. نه از کسی میترسید و نه به کسی رحم میکرد. دشمنانش
به او احترام میگذاشتند و پیروانش از او میترسیدند. حلاق به واسطهی
عضویت در گروه الصاعقه (که یک گروه فلسطینی مورد حمایت سوریه بود) توانسته
بود در جریان جنگ داخلی لبنان شهرتی به دست آورد. چون میگفتند دشمنانش که
دستگیر میشدند را داخل ستوني از اتاقکهای ماشینها میبست و روی آنها
بنزین ریخته و آتششان میزد. [مترجم: البته این فقط یک ادعاست و وجود این
قبیل ادعاها در بین دشمنان در یک جنگ داخلی طبیعی است و لزوما نمی توان
گفت درست یا غلط است.]
یکی از
همکاران سابق حلاق که او را خوب میشناخته به یاد میآورد: «حلاق، ترس سرش
نمیشد. شخص خشنی بود. کاملا بیرحم و عطوفت. یک قاتل واقعی. هیچ کس
نمیتوانست با او شوخی کند.»
در
اواخر جنگ داخلی در سال 1990، چند نفر خود را به حلاق خسته نزدیک کرده و
ادعا کردند که برای سیا کار میکنند. آنها به حلاق پیشنهاد کردند که در
ازای دادن سرنخی از گروگانهای آمریکایی در لبنان، [از سیا] پول بگیرد.
حلاق مدتی بعد متوجه شد که این افراد در حقیقت وابسته به موساد هستند. او
حالا تبدیل شده بود به مزدور دشمن سابق خود.
در
سال 1994 از حلاق خواسته شد که با فواد مغنیه، برادر عماد مغنیه، که یک
افسر میانرتبه در حزب الله بود و در ضاحیه جنوبی بیروت فعالیت میکرد تماس
بگیرد. فواد مغنیه قبل از سال 1982 در گروه صاعقه فعالیت کرده بود و از
سالها پیش حلاق را میشناخت. پس از آنکه اسرائیلیها متوجه شدند
نمیتوانند مغنیه را به خدمت خود در آورند و ربایش او هم سخت است، از حلاق
خواستند او را ترور کند.
در 21
دسامبر 1994 [30 آذر 1373]، حلاق ون فولکس واگن کوچک و خاکستری رنگی که بیش
از 50 کیلوگرم مواد منفجره در آن کار گذاشته شده بود را بیرون دفتر مغنیه
در محلهی الصفیر ضاحیه جنوبی بیروت پارک کرد. بعد هم خودش وارد ساختمان شد
تا مطمئن شود فواد مغنیه در آن جاست. قربانیاش را دید که پشت میز نشسته
است. بعد از چند لحظه شوخی کردن، حلاق از دفتر بیرون رفت و مسافتی طی کرد
تا فاصلهی امن ایجاد شود، و بعد ماشین را منفجر کرد. انفجار، باعث کشته
شدن مغنیه و سه تن از رهگذران شد.
حلاق
فورا بیروت را ترک کرده و فردای آن روز وارد منطقهی اشغالی [جنوب لبنان]
شد. با این وجود، همسرش حنان و دو شریکش دستگیر شدند. دست آخر روشن شد که
یکی از همکاران مغنیه که از انفجار جان سالم به در برده بود به بازپرسها
خبر داده حلاق چند لحظه پیش از انفجار بمب در دفتر بوده است.
حلاق
بعد از گذراندن چند ماه در شرق دور، به اسرائیل برگشته و درخواست کرد کار
قدیمیاش را از سر بگیرد. اسرائیلیها موافقت کرده و برای او برنامهی
آموزشی فشردهای برای تقویت آمادگی جسمی و مهارت تیراندازی ترتیب دادند.
حتی برخی منابع اطلاعاتی فلسطینی و لبنانی سابق مدعی هستند که او با موساد
در دو ماموریت شرکت داشته است که یکی از آنها، ماموریت ترور فتحی شقاقی بود
که اشخاص ناشناسی او را در اکتبر 1995 در مالت ترور کرده و به قتل
رساندند.
موساد کارت شناسایی جدیدی
با نام میشل خیر امین به او یعنی حلاق داده و یک محافظ شخصی با نام محمد
الغرمتی معروف به ابوعریضه برای او گذاشت. ابوعریضه یک همکار معروف
اسرائیلیها بود که در سالهای نخست اشغال لبنان توسط اسرائیل در بندر
صیداء کار میکرد و چند سال بعد در سال 1985 به همراه نیروهایش از این شهر
گریخته بود.
در نوامبر 1995، حلاق و ابوعریضه از روستای قلیّا به منطقهی اشغالی نقل مکان کردند.
ادامه دارد ...
مترجم: وحید خضاب
[مطالب
مندرج در این سلسله مطالب لزوما مورد تأیید رجانیوز و مترجم نیست و تنها
به جهت حفظ امانت به صورت کامل نقل شده است. خصوصا مطالب مرتبط با نیروهای
ایرانی و یا سران مقاومت، نیازمند تأیید از سوی مراجع ذی صلاح است.]
قسمتهای قبل:
منبع:رجانیوز