به گزارش پایگاه خبری عصر دنا به نقل از ایکنا، محمد بروجردی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا غرب، سال ۱۳۳۳ شمسی در روستای کوچک «دره گرگ» از توابع شهرستان بروجرد در خانواده مؤمن متولد شد. بعد از مهاجرت به همراه مادر و چهار خواهر و برادر دیگر به تهران به محض فوت پدرش؛ ۱۴ چهاردهساله بود که با شرکت در کلاسهای آموزش قرآن و معارف اسلامی، قدم به دنیای پر تبوتاب مبارزه گذاشت.
در ادامه ضمن شرکت در جلسات نیمهمخفی سیاسی-عقیدتی که به همت شهید مهدی عراقی تشکیل میشد، سطح بینش مکتبی و دانش مبارزاتی خود را بالا برد.
بروجردی؛ یک سال بعد از ازدواج در سال ۱۳۵۰ به خدمت نظام وظیفه فراخوانده شد. شهید بروجردی که علاقهای به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت، به قصد دیدار با مرشد در تبعید مکتب انقلاب، حضرت امام خمینی(ره) از خدمت فرار کرد؛ اما حین عبور از مرز زمینی ایران و عراق توسط عناصر ساواک رژیم، شناسایی و دستگیر شد. شهید بروجردی پس از شش ماه اسارت از زندان آزاد شد.
همزمان با آزادی از محبس بلافاصله او را تحویل ارتش دادند. پس از خاتمه دوران سربازی، با تجاربی که از دوران زندان و خدمت در ارتش کسب کرده بود، این بار به طور حرفهای قدم به میدان مبارزات سیاسی-مکتبی گذاشت. در قدم نخست، درصدد برآمد تا با روحانیت متعهد پیرو خط امام تماس برقرار کند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با تشدید بحران در کردستان و فرمان امام خمینی(ره) برای سرکوب ضدانقلاب، عازم پاوه شد و پس از آزادسازی پاوه در منطقه ماند. وی پس از چندی به سمت فرماندهی عملیات غرب کشور منصوب شد و در این راستا به پاکسازی مناطق کردستان پرداخت.
با شروع جنگ تحمیلی و محاصره شهر سرپل ذهاب؛ شهید بروجردی و چند تن از همرزمانش به آنجا رفتند و شهر را از سقوط حتمی نجات دادند. بروجردی در این عملیات از ناحیه دست نیز مجروح شد.
سرانجام این پاسدار غیور و فداکار، طی یکی از مأموریتهای خود در نزدیکی شهرستان نقده بر اثر برخورد با مین، در ۲۹ سالگی جان به جانآفرین تسلیم کرد و پس از تشییعی باشکوه، در بهشتزهرا به خاک سپرده شد.
«محسن رفیقدوست» در روایتی از شهید بروجردی تعریف میکند: یکبار شهید بروجردی از من درخواست سلاح کرد. من هم سفارش داده بودم هفت قبضه اسلحه و نصف گونی فشنگ از خارج آورده بودند.
با شهید بروجردی که تماس گرفتم گفت بیا به خیابان بوذرجمهری. من آن مهمات را داخل ماشین گذاشته بودم و شهید بروجردی نزدیک ماشین که رسید گفت: اسلحهها را یکییکی به من بده و هر هفتتا کلت را در جیبهای کتش جا داد.
وقتی داخل ماشین بود مشخص نبود که حامل هفت قبضه کلت است و آن گونی فشنگها را مانند یک کولهبار روی شانهاش گذاشت و رفت.
نزدیکهای پیروزی انقلاب، وقتی شور و شوق مردم زیاد و اوج تظاهرات مردمی بود، آمد و گفت: یک اسلحه به من بده. من هرچه اسلحه داشتم به بچهها دادم و قرار است کسی را ترور کنیم. به ظاهر یکی از ساواکیهای خیلی مهم بود.
خلاصه من یک اسلحه وزوزو که متعلق به خودم بود به ایشان دادم. بعد از دو، سه روز که گذشت و همدیگر را دیدیم گفت این چه اسلحهای بود؟! شانس آوردم که وقتی آن ساواکی هم اسلحه خود را کشید اسلحهاش کار نکرد، چون اسلحه من هم کار نمیکرد! باهم کتککاری مفصلی کردیم و بالاخره من او را زدم و در گوشه خیابان انداختم و آمدم.
حجتالاسلاموالمسلمین غلامحسین بشردوست؛ در خاطرهای کوتاه از شهید برجردی چنین روایت میکند: محمد بروجردی در زمان حیات مبارکش جایی آرام و قرار نمیگرفت. مدام در حال فعالیت و سرکشی بود، یا در پاسگاههای محل استقرار نیروها میرفت یا پای نقشه بود یا پای حرف افراد اطلاعاتعملیات که گزارش میدادند، یا پای بیسیم قرارگاه بود و عملیاتی را هدایت میکرد.
منابع:
۱-نداف، مجید، بیستودو روز نبرد بررسی آزادسازی سنندج، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، انتشارات دانشگاه امام حسین (ع)، تهران ۱۳۹۹، ص ۶۱۲
۲-هاشمی، علی، رسا، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۴۷، ۲۴۸
۳- بهداروند، محمدمهدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: غروب روز ششم: روایت غلامحسین بشردوست، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۳، ص