صدرا صلاحی فرد: با این که چنین روزی شُلوغش میچسبد، گفتم بی خیال! هوا گرم است؛ همان اولِ وقت می رویم. عوض اَش، با اعصابِ راحت می رویم و با خاطرِ آسوده برمی گردیم! درست است که امروز با بقیه ی روزها فرق دارد، ولی خُب، هرچه باشد، آدم دلش نمی خواهد وقتی قرار است کاری با این سطحِ هیجان و البته مُهِمّیییی انجام بدهد، چیزی رویِ اعصابش برود و شیرینیِ کار، زهرِمارش شود! در این یک مورد، شک ندارم که شما هم به من حق می دهید؛ آخَر مگر می شود در گرمایِ خردادِ دهدشت، به این راحتی ها، توی صفِّ به آن شلوغیِ پرتنش، بایستی و رای بدهی؟؟؟
لابُد میگویی : "ای باباااا! حالا فکر کردم چه می خواهی بگویی؟!! رای دادن؟؟؟؟؟؟"
به هر حال، چه شما ای بابا بگویید و چه نگویید، بنده، به این فکر که بخواهم لنگ ظهر پا شوم بروم رای بدهم، اصلا سرم نمی شود! یعنی دردِسرش در فهمِ حوصله یِ کسی مثلِ من، نمیگنجد! بگذریم...
صبحِ زودِ بیست و هشتِ خردادِ ۱۴۰۰، با حالتی حماسی ، پتو را کنار زده و ایستادم! سپس، متفکرانه ، پنجره را گشودم و شرایط جوی را ورانداز کردم ؛ آن گاه، فاتحانه سوی service بهداشتی رفتم...
و اَما لِباس! در چنین روزی، این که چه بپوشی، خیلی مهم است! از خیلی جهات! چیزهاییش واقعا منطقی است و چیزهاییش هم نظرِ شخصی! حالا نه این که نظر شخصی هم لزوما بی منطق باشد؛ مثلا این که: از نظرِ اینجانب ، لحظه ای که داری رای اَت را درونِ صندوق می اندازی، واجب است سر و وضع اَت تر و تمیز باشد؛ که در چشمِ آن دسته از ناظرها که راستش را بخواهیم، صرفا برای دستمزدش این یک روز را تحمل می کنند، خِنگی نباشی که دل اَت خوش است به این که فقط آدم حسابت کردند و ازت انتظار دارند رای بدهی! بلکه باید طَرَفْ از ظاهرت بفمهد که واقعا چیزی حالی اَت هست و می دانی داری چه می کنی! بنابراین، در چنین روزی، لاجرم باید خوشتیپ بود!!! خُب، خداییش، این منطقی نیست؟؟؟
القصِّهههه ... به سفارش یکی از دوستان، که آن هم خودش داستانی دارد، تصمیم گرفتیم برویم حوزه ی انتخاباتیِ یکی از مساجد! دستِ بر قضا، همین که رسیدم و از درِ حیاط وارد شدم، چشمم افتاد به پیرمردی که با وضعِ جسمانیِ تقریبا دشواری، داشت نگاهِ خواهشمندناک اَش را به چشم های هرکه واردِ حیاط می شُدْ می دوخت و به هر نفر یک برگه تعارف می کرد؛ برگه ای که در آن، یک اسم و یک عددِ چندرقمی نوشته شده بود؛ پَس، داشت برای کسی رای می جُست! از این صحنه، احساس جالبی نداشتم، ولی به هر حال، جلوتر رفتم؛ نزدیک تر که شدم، او هم با دشواری، کمی خودش را جلو کشاند و دستش را به سمت من آورد و یک برگه هم به بنده تعارف کرد! به برگه هایی که در دستش داشت خیره شدم و سپس به صورتش؛ شناختمش؛ اما دقیق اسمش را نمی دانستم؛ آشنا بود؛ وضع جسمانی مطلوبی نداشت، اما آمده بود برای پسرش رای جمع کند؛ رای برای این که او بشود عضو شورای شهر! که معمولا همزمان با انتخابات ریاست جمهوری صورت می گیرد و آن هیجانی که اولِ سخن ازَش دم زده بودم، بیشتر برای این بود؛ نه شورا!
همین که شناختمش، اولین جمله ای که از ذهنم گذشت ، این بود که: این بنده ی خدا، لذتِ افتخار برای انتخاب شدنِ پسرش را به چه قیمتی می خواهد؟؟؟ و پس از آن، سوالات یکی پس از دیگری در ذهنم راه می افتاد: آیا پسرش واقعا این کاره است؟ بلد است؟؟؟ اهلِ واقعی شورا هست؟؟؟ اصلا برای پسرش، چه میزان این قضیه اهمیت دارد که آبرویی را که این پدرِ سالخورده، جلوی این همه آدمِ جورواجور، روی دست گرفته، پاسداری کند؟؟ که آن هم فقط و فقط و فقط از یک طریق ممکن است: کاردان و کارکن بودن!
اینجور مواقع، ذهنم که به منبر می رود، به این راحتی دست بردار نیست؛ یکپارچه سوال می کرد:
گیریم واقعا پسرش، در زندگی، آدمِ بی شیله پیله ای باشد، اَمّا خُب، این پدرِ بزرگوار، چه میزان از شرایطِ امروز جامعه، از اهمیت تکنولوژی و رسانه، اهمیتِ تخصص و مبنای فکری، اهمیت سوادِ اجتماعی و سیاسی و اقتصادی، اهمیتِ داشتنِ برنامه های حساب شده و کاربردی برای مسائلِ مرتبطِ شهر، اهمیتِ ساده زیستی، اهمیتِ ضرورتِ روحیه ی جهادی در کرسیِ شورا، اهمیتِ روحیه ی مطالبه گریِ شفاف و مرتبط با احتیاجات شهر، اهمیتِ تناسبِ ارتباطش با اقشارِ مختلفِ فعال در شهرِ ما و مهمتر از همه ی این ها، اهمیتِ ""اولویتِ مسئولیت بر آبرویِ شخصی""،،، مطلع است؟؟؟
خونِ سوال ، جلوی چشم هایم را گرفته بود و باعث شد که اصلا خودم را هم معرفی نکنم که این پیرمردِ خسته تن، بشناسدم و بیش از این از غرورش مایه بگذارد و اَزَم بخواهد که حتما هم خودم رای بدهم و هم از دوستانم بخواهم که به پسرش رای بدهند! در آن موقعیت، این، دایره ی سوالات بود که مرا هر لحظه بیشتر احاطه میکرد! و همه ی این ها، شاید سر جمع، ۵ ثانیه هم نشده باشد! چیزی که در چنین مواقعی، مسلّم است، این است که هیچکس از هیاهویی که در سرت برپاشده، نه خبری دارد و نه اهمیتی می دهد؛ و طبیعتا در آن لحظه، صرفا یک شهروند مثل بقیه دیده می شوی که ذهنیاتت برای کسی مُفت نمی ارزد! بالاخره تو هم که نمی توانی جار بزنی که "آهای مردم! بیایید ببینید چه آشوبی درونِ من راه افتاده!"؛ بلکه نهایتْ کاری که از عهده ات برمی آید ، این است که سوالاتت را برای خودت بگذاری و بگذری و بروی رای اَت را بنویسیْ بندازی و محترمانه برگردیْ برویْ پیِ زندگی اَت! دیگر آن پیرمرد را و پسرش و بقیه ی حرف و حدیث ها را، به خودشان مربوط بدانی و خدایِ شان؛ همین؛ همین قدر از تو بر می آید! با این وجود، می توانی در مسیرِ برگشتن به خانه یا هرجایی که قرار است پس از رای دادن بروی، بلندبلند سوال هایت را برای خودت باز خوانی و سعی کنی با قراینی که تاکنون دیده ای، جوابی برایشان دست و پا کنی! مثلا برای این که ببینی حضراتِ کاندید، چه در سر دارند ، یاداَت بیاوری که در روزهای تبلیغات، چه کسانی به تو زنگ زده اَند و خواهش کردند که به شخص موردِ نظرشان رای بدهی! از جمله:
۱- یکی از دوستان که سَرِ صندوق هم بود، یک روز قبلش، زنگ زد و گفت: "فلان نامزد قولِ کمکِ بلاعوض از جیبِ خودش برای بدهکاری ام داده است، به این شرط که به تعدادی که خواسته، در صندوقِ خودم، برایش رای جمع کنم و الان از تو می خواهم که بالاغیرتا بیایی و یکی از رای هایت را به او بدهی تا آمارم تکمیل شود." ۲- چند روز قبلَش هم، یکی از آشنایانِ تقریبا نزدیک، زنگ زد و گفت، می خواهم اسمت را در لیست ۲۰۰ نفره ای بنویسم که قرار است به فلانی رای بدهند و از رای خودشان هم عکس بگیرند و بفرستند برای من که نشان اَش بدهم؛ زیرا تنها به این شرط ، قولِ گماردن بر یک شغل رسمی را بِهِم داده است! ۳- یکی دیگر از دوستان نیز حتی مدتی قبل از شروعِ ایام انتخاباتی، عرضه داشته بود که "فلانی دایی اَم هست و قرار هست نامزد شود و خلاصه ازَت می خواهم حتما به او رای بدهی...!" البته این یکی، خاطرنشان فرمود که خودت هم می توانی بپرسی تا ببینی چه آدمِ خوبی هست این شخص! که این حرف در عرف خودمان، یعنی دقیقا همان => "حتی لازم نیست پُرسَش را هم بکنی و خیالت تَخت، طَرَفْ موردِ تایید اَست!!!"
احتمالِ قریب به یقین می دهم که همین سه مورد، مِنهایِ برّه ها و کهره های مظلومِ شیتیل بختی که عمدتا دور از چشمِ عموم، بینِ مردم و کاندید و دقیق تر بخواهم بگویم، در لابه لایِ متنِ نانوشته ی قراردادِ "رای و توقع"، مبادله می شوند،،، نه فقط برای بنده، بلکه برای شما هم کفایت کند بر این که با یک دودوتاچارتایِ بی تعارف، دستمان بیاید که ده ها هزار رای، فقط به همین صورت و با همین منطقِ مناطقِ مختلفِ شهرستان، رقم خورده است و هر آینه، هم تا حدِ بسیار زیادی جوابِ سوالاتِ ذهنِ من از آن پیرمرده خسته روشن می شود و هم تبیینی اَست بر این سخنِ کم نظیر و شجاعانه ی امام جمعه ی مطالبه گرِ شهرمان، حجت الاسلام وحدانی فر، که در جلسه ی اخیرشان با اعضای شورایِ(قائدتا اسلامی) شهر، به صراحت خطاب به ایشان فرمودند: نیروهای بدونِ تخصص، عملا شهرداری را از کار انداخته است!
این جمله، بخواهی نخواهی، آدم را یادِ آن سخنِ تکان دهنده ی رهبرانقلاب می اندازد که فرمودند: اَینَ عمّار؟؟!
حال، مغزِ خطابه ی امام جمعه ی شهرمان به شورا و شهرداری، چیزی در همین مایه هاست؛ یعنی: اَینَ المتخصّص؟؟!
عزیزانم، این یادداشت نیز مثلِ قبلی ها تمام شد اَمّا کاملْ نه؛ تکمیلش دیگر بر عهده، دقتِ نظر و سلیقه ی شماست! قبل اَز خداحافظی و التماسِ دعا، دوست دارم دعوتتان کنم به خواندنِ مجددِ این بخش از شعرِ مراسمِ عیدِ فطرِ امسالِ دهدشت، که خاصّه خطاب به شورای شهر بوده و البته ابیاتِ ستاره دارش به خاطر برخی ملاحظاتْ حذف شده بودند:
بر حذر باش که سرمایه، دل مردم هست
قدردانیِ تو گرمای دل مردم هست!
قدردانیِ تو انجام وظایف باشد
صادقانه؛ که همه جامعه واقف باشد!
☆یادتان هست چقد رای گدایی کردید؟
کمتر از یک صدمش کار خدایی کردید؟
کت و شلوارِ مباهات ندارد سودی
دل به خدمت بده عادات ندارد سودی!
گر موانع سر راه است، بیا فاش بگو
آشکارا نه که پنهان کن و ای کاش بگو!
این زمین های فراوان و بلاتکلیف را
طرح های متعددِ هزارتوصیف را
تا به کی پاس دهید صاحبشان را دیگر
مردم از ظن شما لایقِ چیستَند مگر؟
قیمت اجاره ها و خانه را می بینی؟
شرم و بی کاری مرد خانه را می بینی؟
نکند فکر کنی چیز کمی هست این ها
از همین هاست که ایمان برود از دین ها!
☆شهر من ظاهر آبادتری می خواهد
شهردارِ کاردان و قدری می خواهد!
(ظاهر پاک تر و شادتری می خواهد!)
شهر من، گرچه صبوری و نجابت دارد
به خدا وضع خیابان خجالت دارد!!!
"خدانگهدارِ شما... التماس دعا"
===> خواهشمند است ما را از اشتباهات و نقایص احتمالی این یادداشت، مطلع کرده و از پیشنهادات ارزشمندتان در ادامه ی این مسیر، بهره مند سازید!
=> همشهری شما: صدرا صلاحی فرد
=> بامدادِ چهارشنبه، بیست و هشتِ دُویِ یک هزار و چهارصد و یکِ هجریِ خورشیدی
و این را بلند داد میزنیم .. در همه ی عرصه ها..
یکی از این عرصه ها همین که فرمودی..
طایفه گرایی محض..ما را کور کرده است..
متاسفانه حکومت هم همین است..او فقط مشارکت بالا میخواهد.. خود حکومت در خفا به این طایفه گرایی و چپ وراستش دامن میزند..
و ما بی فرهنگیم.. و همچنان به شدت در حال سقوط