آن چیزی که بنده یِ متولدِ هفتادوسه ای یادم هست،، شما را نمی دانم، آن چیزی که در تقویمِ ذهن اینجانب اَست، ماجرا، از فیلمِ هیجان انگیز "خطّ قرمز" شروع شد؛ تلویزیون داشت به حق چیزهای ندیده ی بچه های شهری مثلِ شهرِ من، دهدشت، یا همان به حقِ خط های قرمزِ حیاشان و بلکه مخیله شان، فرار از خانه و ماجراجویی های پرخطرِ جورواجورِ دیگر را در حدّ وُسع، به نسلِ حالاجوانِ دهه ی شصتِ شهرهای "ایران سومی" از جمله شهرِ من، آموزش می داد! و ایران سومی ها، دیگر به این اندیشه ی آزادمنشانه رسیده بودند که: " ای بابا! این حرف ها چیست بزرگترها می زنند!؟ ما بزرگ شدیم و برایمان اُفت دارد که دایِم بهمان بگویند "این کار را بکن، آن کار را نه!" ولمان کن جانِ خودت! می خواهیم زندگی مان را بکنیم! "
و اما سبک دیگرِ آموزش های آزادی بخش و باکلاس پرورِ صدا و سیما و نیز سینما،،، فیلم های گلزار-حیائی بوده که به طورِ عیان تری، جوانان را با چشمه هایی از این سبک زندگیِ بی محدودیت، آشنا کرد و ادامه یافت! و سیرِ باکلاس شدنِ بچه های دهه ی شصتِ ما، تکمیل می شد! با این تفاوت که در این سری فیلم ها،، این آزادیِ تازه کشف شده، از جمع پسرانه،، گسترش می یابد و دختران را نیز به سمتِ کانون تابش خود می کشاند! و حالا دیگر، باکلاسی اندر باکلاسی ای ایجاد شده که بیا و ببین! و کسی هم نبود که خود را در قواره ی مخالفت با آن به حساب بیاورد؛ حتی اگر پیشِ خودش، این باکلاس بازی، در واقع، شکستنِ قبحِ "راحتی با نامحرم" ، یعنی یک "توهمِ" من درآوردیِ ظاهر قشنگ باشد! یک شکلِ دیگر اَز "تَوهّمِ" باکلاس بودن، که به صورتِ یک برنامه ریزیِ بلندمدت و با هزینه های هنگفتِ زمانی و مالی، توسطِ سیرِ نفوذیِ فرهنگِ غرب و صدالبته حضورِ مهره های کاربلدش در جامعه ی هنریِ ما،، قدم به قدم پیش آمده!
ولیکن ما، به عنوان عوام، این مصیبت را چندان حس نمی کردیم؛ چرا؟ چون درگیرِ جذابیتِ بازیگرها بودیم و از نیت و نقشه ی بازیگردانان، بی اطلاع! حقیقتا، چیزی به اسمِ "پشت پرده ی" فیلم، در مخیله مان خطور هم نمی کرد و اَز این چیزها سر در نمی آوردیم اصلا! البته، البتتته، به تلویزیون خودمان هم اعتماد داشتیم بالاخره! و اتفاقا احساسِ روزافزونِ باکلاس ترشدنِ جامعه و خود، در ما شکوفه کرده بود و گل از گلِ تصورمان می شکفت آنگونه که تصورش رویاست!
یادم هست در یکی از این فیلم ها، محمدرضا گلزار در واحدی از یک ساختمان زندگی می کرد و در یک واحدِ دیگرش هم دختری به اسمِ سیما یا سیمین بود؛ گلزار به ایشان "سیم سیم" می گفت(مردِ گنده به دختر گنده)! در بخشی از این فیلم، سیم سیم، درِ خانه ی گلزار را می زند و میگوید: "من تنهایی می ترسم" و می رود توی خانه ی گلزارْ می خوابد! البته نباید نگرانِ سیم سیم بود؛ چون گلزار در اتاقش خوابید و سیم سیم فکرکنم روی مبل در حالِ خانه یا بالعکس! دقیق خاطرم نیست! ولی مطمئنم جدا از هم بودند! بالاخره گارگردان هم ناموس سرش می شود! بر منکرش لعنت!
اکنون و پس از گذشتِ فیلم های مختلفِ سینمایی و سریال های طنزِ قبح شکن و برنامه های زنده و جلفی چون سیمرغِ آسِدمَمَّدِحسینی و دورِهمی و خندوانه، که از تلویزیون پخش شد، رسیدیم به یک سریالِ "ماه رمضانی" به اسمِ "از سرنوشت"، که در خودش تمامِ اَشکال قبح شکنی را در قالبِ یک بازیگرِ جدید و البته تولیدِ همان نسلِ گلزار-حیائی، به نمایش گذاشته است و همه ی این قبح شکنی را در یک عبارت، تطهیر می کند: "زن داداش" ! یعنی چون یارو زنِ داداش سهرابِ قصه هست، آن هم نه داداشِ واقعی،، می شود با او چایِ آتشین زد و دردِ دل کرد و گفت و خندید و در چشم هایش زل زد و عمیق شد و بعدتر، زن داداش هم پشتِ تلفن با طنازی به هاشم بگوید "تو، هووی من هستی"! ناخودآگاه یادِ یکی از آگهی های قدیمیِ بازرگانی تلویزیون می افتم که می گفت:
"به همین راحتی، به همین خوشمزگی، کیکِ رُشد!"
یا، چشمه ی دیگری از اوجِ لطافتِ جدیدمَدید، این است که دخترِ آقای سرمایه گذار، تشریف می برد اصطبل و پس از کلی دردِدلِ اَشکمندانه وار،، به اسبش می گوید: ببخشید که این مدت درگیر احساسات خودم شدم و از تو غافل بودم! و اینچنین ارزش هایی چون اصلِ اولویتِ حقوق حیوانات بر انسان ، کشف و ترویج می شود!
به راستی، چه شده ایم؟؟؟ آیا ما قورباغه پز شده ایم؟ آیا فرزندان و نوه ها و نسل های بعدترِ ما، در فضای این صدا و سیمای بی در و پیکر، باید بی گُدار سر بگذارند در چشمه ی تربیتِ غربی و بنوشند؟؟؟ یا راهِ بازگشتی وجود دارد؟
اگر بخواهیم به خویشتن بازگردیم، باید چه کنیم؟ باید چه کنیم؟ باید چه کنیم؟
صدرا صلاحی فرد(صادصاد)
چهارمِ اردیبهشتِ یکِ قرنِ پانزدهِ شمسی
دقيقا همينطور و يك جهاد همگانى مى طلبد تا وضع موجود تغيير كند يا لاأقل بدتر نشود
دقيقا همينطور و يك جهاد همگانى مى طلبد تا وضع موجود تغيير كند يا لاأقل بدتر نشود
درود بر شما