پایگاه خبری تحلیلی عصردنا (Asrdena.ir): داستان
پیش رو روایتی داستانی شده از یک خاطره است. خاطره ای ازمجموعه خاطرات در
مورد پیاده روی اربعین حسینی که توسط معاونت فرهنگی سازمان بسیج مستضعفین
گردآوری شده بود و بعد همه آنها داستانی شد و در نهایت ، سال گذشته در قالب
کتابی با نام "ستون هزار و چهارصد و پنجاه و دو" توسط نشر فرآهنگ اندیشه
منتشر شد. کتابی حاوی مجموعه ای از داستانهای کوتاه درباره حماسه اربعین.
از امروز تا یک هفته بعد از اربعین حسینی، هر روز ویراست جدید یکی از این داستانها در مشرق منتشر خواهد شد:
فلوس وقتی
رسیدیم به موکب انگار دنیا را بهمان داده بودند. خستگی و گرما امانمان را
بریده بود. رفتیم داخل و افتادیم. کمی که نشستیم، یکباره حس کردیم همه چیز
عجیب و غریب است انگار. مثل اینکه داشتیم خواب میدیم. همه تعجب کرده بودند
از تمیزی و زیبایی آنجا. تمیزی همه چیزش. حتی لیوانها و بشقاب ها و...
صاحب موکب هم که مرد میانسالی بود، آرام و قرار نداشت و مثل پروانه دور بچه ها میگشت.
کلی
راه آمده بودیم. تشنه بودیم و توی آن هوای گرم، آبمیوهها بدجوری چشمک
میزدند... چند لیوان آبمیوه را با سلیقه ،کنار هم چیده بودند توی یخچال .
بچههای گروه باورشان نمیشد آبمیوه ها مجانی باشد.گفتند: راه بیفتیم، اینجا پولیه! بیاید بریم جای دیگه یه جرعه آب بخوریم اقلا.
یکی با ناامیدی از صاحب موکب پرسید: فلوس؟ فلوس؟ کم قیمه؟ (قیمتش چند است؟)
صاحب
موکب خشکش زد. انگار برای او که با تمام عشقش داشت کار میکرد شنیدن این
حرف خیلی گران تمام شده بود. رنگ به رنگ شد. بعد، بی معطلی از جیبش اسکانسی
درآورد! بجای دستمال گذاشت زیر یکی از لیوانهای آبمیوه و در حالیکه به
سختی میخواست فارسی صحبت کند، با همان لهجه غلیظ عربی گفت: بفرما ... یا
حسین (علیه اسلام)..صلوات بفرست.
** کیوان امجدیان